فصل نخست: تعريف، عناصر و صفات ملكيت
براى شناخت ملكيتبايد از تعريف، عناصر و صفات آن سخن گفت.
گفتار يكم: تعريف ملكيت
نخستبه نظر مىرسد كه ملكيت مفهومى روشن است،اما براى آن كه بتوان اين مفهوم را پايه و اساس ديگر مباحث قرار داد، مىبايست تعريفى از آن ارائه داد.
همان گونه كه برخى از لغويين «ملك» و «مالكيت» را به آثار آن معنا كردهاند (6) ،گروهى از فقيهان نيز در تعريف مالكيت از آثار آن نام بردهاند و به عبارت فنى «تعريف به اثر» كردهاند. شيخ انصارى «ره» ملكيت را نسبتى ميان مالك و مملوك (7) قرار داده است كه از يك حكم تكليفى انتزاع مىشود. اما در جاى ديگر از ملكيتبه سلطنت فعليه (8) ياد كرده است. سيد يزدى «ره» آن را عبارت از سلطنت دانسته، (9) نائينى «ره» مرتبهاى از مقوله جده (10) و آخوند«ره» آن را نوعى اضافه (11) خواندهاند. در عبارات محقق اصفهانى«ره» مىتوان ملكيت را به معنى واجد بودن، داشتن و دارا بودن يافت. (12) در مصباح الفقاهه همچون برخى فقيهان لكيتبه احاطه و سلطنت تعريف شده است. (13) برخى فقيهان اهل سنت نيز از ملكيتبه اختصاص ياد كردهاند. (14)
حقوقدانان نيز بر تعريف واحدى اتفاق نظر ندارند. گروهى آن را رابطهاى ميان شخص و چيز مادى مىدانند كه قانون آن را معتبر شناخته است. (15) برخى افزون بر اين تعريف مىگويند: اين رابطه به شخص مالك حق همه گونه تصرف و انتفاع را مىدهد. (16) برخى نيز به جهت دشوارى تعريف، از تعريف مالكيت تن زده، به شمارش عناصر آن اكتفا نمودهاند. (17) در بعضى از نوشتههاى حقوقى آمده است: «مالكيتحقى است دايمى كه به موجب آن شخص مىتواند در حدود قوانين تصرف در مالى را به خود اختصاص دهد و بهر طريق كه مايل است از تمام منافع آن استفاده كند». (18) برخى حقوقدانان مصرى با توجه به تعريف ملكيت در ماده 802 قانون مدنى مصر، ملكيت را به عناصر آن، اين گونه تعريف كردهاند: «حق ملكيتشىء عبارت است از حق بهرهگيرى از سه طريق: 1- استعمال 2- استغلال 3- تصرف دايمى». (19) بعضى ديگر كه با فقه اهل سنت آشنايند از ملكيتبه «علاقه بين انسان و مال كه به امضاى شرع رسيده است» ياد مىكند. (20)
قانون مدنى ايران تعريفى از ملكيت ارايه نكرده است. (21) در ماده 35 «تصرف به عنوان مالكيت» را دليل مالكيت دانسته است، (22) اما روشن است كه قانونگذار در مقام بيان «اماره قانونى» است و به هيچ وجه نمىتوان تعريف ملكيت را از اين ماده بهدست آورد.
با توجه به مطالبى كه گذشت مىتوان چنين نتيجه گرفت:
اولا، برخى از آثار ملكيت نام بردهاند نه معناى آن، ولى برخى ديگر باتفكيك ملكيت از آثارش ،آن را به «واجديت»، «داشتن» و «دارابودن» معناكردهاند. همين معنا را از استعمالات فصيح مىتوان بهدست آورد.
در آيه كريمه «فمن لم يجد فصيام ثلاثة ايام فى الحج» (23) در مورد كسى كه نسبتبه داشتن قربانى استطاعت ندارد و نيز در آيه كريمه «فمن لم يجد فصيام شهرين متتابعين» (24) نسبتبه كسى كه اولين عدل كفاره را دارا نيست، «عدم الوجدان» به كار رفته است . در روايتى از پيامبر اكرمصلى الله عليه وآله وسلم آمده است : «لى الواجد بالدين يحل عرضه و عقوبته» (25) - كه مقصود از آن مماطله نسبتبه اداى دين با وجود «دارايى» مىباشد- عبارت «وجدان» كه معادل فارسى آن «داشتن» يا «دارايى» استبه كار رفته است.
چنانچه معناى ملكيت را «واجديت» كه معادل فارسى آن «داشتن» يا «دارابودن» است، بدانيم بر تمامى انواع ملكيت قابل صدق استبدون آن كه نيازى به قرينه باشد.
گفتنى است رابطهاى كه ميان «دارا بودن» و آثار ملكيت از قبيل سلطنت است، به گونهاى مىباشد كه اگر كسى «دارا» باشد مىتوان گفتبر متعلق «دارايى» سلطه دارد ولى عكس آن صادق نيست زيرا لزوما اين گونه نيست كه اگر شخصى بر چيزى سلطه داشت، واجد آن شىء نيز باشد.
ثانيا، ملكيتبه معناى «واجديت»، «داشتن» و «داراشدن» بهتر است. البته تحقق اين مفهوم نياز به طرف دارد زيرا «ملكيت» يا «داشتن» از مفاهيم ذات اضافه است، (26) لذا هر گاه سخن از «داشتن» به ميان مىآيد، بلافاصله اين پرسش را به دنبال دارد كه «داشتن چه چيز؟» يا «ملكيت نسبتبه چه چيز؟». پس از آن كه طرف ملكيت معلوم شد، آثارى متناسب با طرف ملكيت، بر چنين «دارا شدنى» بار مىشود. ديگر تعريفهاى ارايه شده غالبا يا تعريف به اثر استيا با مشكل ديگرى مواجه مىباشد.
گفتار دوم: عناصر ملكيت
گروهى تعداد عناصر ملكيت را سه، بعضى چهار و برخى هفتبر شمردهاند. (27) در حقوق رم براى ملكيتسه عنصر گفته شده است (28) كه حقوقدانان (29) به ارزيابى آنها پرداختهاند.
1- حق استعمال، ( JUS UTENDI )
منظور از حق استعمال آن است كه مالك مىتواند از منافع ملك خود، شخصا استفاده نمايد، بدين معنا كه اگر صاحب خانهاى است، از سكونت آن و اگر مالك ماشينى است از منفعتسوار شدن آن بهره گيرد.
قاعده سلطنت (31) و ماده 30 ق.م استفاده نمود; زيرا مالك مىتواند هر گونه كه بخواهد از ملك خويش بهره گيرد و از ثمرات آن استفاده نمايد. البته اين حق همانند ديگر حقوق در محدوده شرع و قانون قابل اعمال است; لذا كسى نمىتواند از منزل مسكونى خويش براى ايجاد مراكز فساد اين حق را اعمال كند و خود، از منافع ملكش در چنين راههايى استفاده نمايد. بر همين اساس است كه اين حق در فقه به حديث لاضرر (32) و در قانون مدنى به ماده 132 محدود مىگردد.
در اين ماده عبارت «تصرف» آمده است و ممكن استبا عنصر سوم كه حق تصرف است، اشتباه شود، اما بايد گفت منظور از حق تصرف به عنوان عنصر، حق اخراج از ملكيت است چنانچه برخى نيز همين تعبير را از حقوق رم بهدست دادهاند. (33) بنابراين به نظر مىرسد منظور از حق تصرف در ماده 132 ق.م، حق استعمال و حق استثمار (استغلال) باشد، با اين وجود از برخى نوشتههاى حقوقى برداشت مىشود كه منظور از حق تصرف در اين ماده، تنها حق استعمال باشد، زيرا تمامى مثالها به استفاده شخص از منافع ملك توسط مالك مربوط مىشود. (34)
2- حق استثمار (استغلال)، ( Jus Fruendi )
حقوقدانان عرب از اين عنصر با عنوان «استغلال» ياد كردهاند (35) ولى در نوشتههاى حقوقى فارسى از آن به «استثمار» ياد مىكنند. (36) منظور از اين حق آن است كه شخص بتواند منافع و ثمرات مال خود را به ديگرى واگذارد. اين عنصر همانند حق استعمال از حديث نبوى «الناس مسلطون على اموالهم»، قاعده سلطنت و ماده 30 ق.م استفاده مىشود، زيرا از جمله تصرفات در مال، تصرفات ناقله نسبتبه منافع مىباشد. با توجه به شرحى كه در تحديد حق استعمال گفته شد، اين حق نيز با توجه به حديث لاضرر و ماده 132 ق.م محدود مىشود.
3- حق تصرف (اخراج از ملكيت)، ( Jus abutendi )
در رابطه با اين عنصر نيز بايد گفتبرخى از آن با عنوان «تصرف» (37) و گروهى ديگر از آن با عنوان «اخراج از ملكيت» (38) ياد مىكنند. به هر روى منظور آن است كه مالك مىتواند هر گونه تصرف مادى يا اعتبارى در ملك خود انجام دهد. تصرفات مادى همچون تلف و از بين بردن آن و تصرفات اعتبارى نظير انتقال آن به شخص ديگر.
معنايى كه از تصرف ارائه گرديد، عام است. برخى عنصر تصرف را به همين عموم از عناصر ملكيت دانستهاند (39) و گروهى ديگر دايره اين عنصر را به تصرفات اعتبارى تحديد كردهاند و تصرفات مادى را از حق استعمال ناشى مىدانند. (40) اين عنصر همانند دو عنصر پيشين از قاعده سلطنت، حديث نبوى و ماده 30 ق.م قابل اصطياد است و به موجب ذيل همين ماده، محدود استبه اينكه بر خلاف قانون نباشد.
در ماده 30 ق.م از دو عنصر «حق تصرف» و «حق انتفاع» نام برده شده است و به پيروى از فقه، در بردارنده همان سه عنصر است; زيرا حق انتفاع اعم از حق استعمال و حق استثمار است، بنابراين حق انتفاع جايگزين دو عنصر خواهد بود. عنصر سوم هم كه تصرف مىباشد در قانون تصريح شده است.
گفتار سوم: صفات ملكيت
برخى از حقوقدانان از ذكر صفات ملكيت تن زدهاند (41) و گروهى آنها را سه (42) و بعضى چهار (43) دانستهاند. در اين گفتاربه ارزيابى چهار صفت پرداخته مىشود.
1- جامع بودن، ( totol )
منظور از جامع بودن آن است كه مالك داراى تمامى حقوقى است كه مىتوان نسبتبه عين تصور كرد. اين صفت را عموما حقوقدانان عرب به پيروى از حقوق فرانسه ذكر كردهاند; برخى به عنوان صفت مستقل (44) و برخى زير عنوان «انحصارى بودن»; (45) به هر حال منظورشان از اين صفت، صفتى كمى مىباشد، لذا در ارجاع به واژههاى خارجى از كلمه، ( total ) استفاده كردهاند. اما برخى ديگر از اين صفت زير عنوان مطلق بودن مالكيت (46) و گروهى ديگر زير عنوان انحصارى بودن مالكيت (47) ياد كردهاند. به نظر مىرسد كه اطلاق، صفتى كيفى است، لذا در ارجاع به واژههاى خارجى از كلمه، ( absolute ) مىشود و پرواضح است كه صفت كمى با صفت كيفى متفاوت و متباين است. جامع بودن مقتضاى اطلاق كمى جنبه مثبت اصل تسليط مىباشد.
2- مانع بودن، ( exclusive )
مقصود از مانع بودن آن است كه مالكيتحق انحصارى مالك مىباشد و ديگران نمىتوانند به آن حق تعدى كنند، لذا ماده 31 ق.م مقرر مىدارد: «هيچ مالى را از تصرف صاحب آن نمىتوان بيرون كرد مگر به حكم قانون».
اين صفت مقتضاى جنبه منفى اصل تسليط است زيرا در صورتى مالك مىتواند بر مالكيتخود سلطه كامل داشته باشد كه ديگران نتوانند خدشهاى بر سلطه وى وارد آورند. گرچه اين صفتبه ملكيت اختصاصى ندارد و هر حقى منحصر به صاحب حق است و ديگران از تعدى به آن ممنوعند، ولى آوردن اين صفتبراى ملكيتبدان جهت است كه اين صفت در ملكيتبيش از ساير حقوق بروز و تجلى دارد.
3- مطلق بودن، ( absolute )
منظور از مطلق بودن ملكيت كه صفتى كيفى مىباشد، آن است كه مالك مىتواند در مايملك خود هر گونه بخواهد تصرف كند و در حقيقت اين صفتبيانگر گونههاى اعمال عناصر سه گانه مالكيت - يعنى حق استعمال، حق استثمار و حق تصرف - مىباشد.
اين صفت مقتضاى اطلاق كيفى جنبه مثبت اصل تسليط مىباشد. اين صفت را مىتوان از ماده30 ق.م نيز استفاده كرد; اين ماده مقرر مىدارد: «هر مالكى نسبتبه مايملك خود حق همه گونه تصرف و انتفاع دارد، مگر در مواردى كه قانون استثناء كرده باشد». قانونگذار از عبارت «همه گونه» استفاده كرده است كه بيانگر صفتى كيفى است.
با توجه به تاكيد روزافزون بر مصالح اجتماعى، اين صفت رفته رفته اهميتخود را از دست مىدهد، و در قوانين جديد برخى كشورها - در موادى كه مربوط به تعريف ملكيت مىباشد -، اين صفتحذف شده است. (48) ليكن هنوز به عنوان يك اصل باقى است.
4- دايمى بودن perpetual
به نظر مىرسد در قانون مدنى نمىتوان مادهاى را يافت كه از اين صفتسخن گفته باشد و يا لااقل بتوان از اطلاق، عموم يا مفهوم آن ماده چنين صفتى را براى ملكيت قائل بود. اما عموم حقوقدانان اين صفت را براى مالكيت مسلم دانستهاند. (49) گروهى اين صفت را به مالكيت منافع نقض كردهاند كه در مالكيت منافع گذشته از آنكه صفت دوام وجود ندارد، بايد موقتباشد (50) و برخى با بيان اينكه چنين نظرى از حقوق فرانسه است مدعى هستند كه در فقه از درستى توقيت ملكيتسخن رفته است. (51)
به هر روى با توجه به اين كه نتيجه بحث در اين صفتبراى مباحث ديگر اين مقاله از اهميتخاصى برخوردار است، بناچار بايد اندكى بيشتر در اطراف آن سخن گفت.
همان گونه كه اشاره شد، ملكيت مفهومى ذات اضافه و قائم به طرف است. گاهى طرف ملكيت، فاعلى است كه گفته مىشود ملكيت فلان شخص و گاه طرف ملكيت، مفعولى است مانند آنكه گفته مىشود ملكيت فلان چيز. ممكن است گفته شود چنين صفتى با توجه به طرف فاعلى معنا ندارد; چرا كه ارتباط مالك با مملوك به سبب انتقال اختيارى يا قهرى قابل انقطاع است،لذا مدار بحث، مملوك يعنى طرف مفعولى ملكيت مىباشد.
براى دوام ملكيتسه معنى وجود دارد (52) كه بايد به بررسى آنها پرداخت:
الف تا وقتى كه شىء مملوك وجود داشته باشد، ملكيتباقى است. بر خلاف حقوق ديگر كه با وجود موضوع حق، ممكن است از بين روند و به عبارت ديگر موقتباشند، ملكيت تنها با زوال موضوع آن يعنى مملوك، زايل شدنى است. بنابراين نتيجه گرفته مىشود كه ملكيت، دايمى است مادام كه موضوع آن باقى است.
ب - عدم استفاده از ملك موجب زوال ملكيت نيست. مقصود از اين معنا نيز روشن است; چه، زوال ملكيت نياز به سبب دارد و عدم استفاده از ملك، يكى از موجبات زوال آن نيست. بر همين اساس است كه مرور زمان نسبتبه اصل ملكيت تاثيرى ندارد و نهايت تاثير آن ممكن است اسقاط حق اقامه دعوى نسبتبه ملكيتباشد و فرق ميان اين دو پرواضح است.
ج - ملكيت نمىتواند زماندار باشد يعنى ممكن نيست دو نفر مالك عينى باشند بدين گونه كه پس از گذشت مدت معينى از تصرف شخص اول، ملكيتبه نفر دوم منتقل شود بدون آنكه نيازى به سبب مملك جديد باشد. بهطور مثال شخص «الف» ملكيت زمين خود را براى ده سال به شخص «ب» انتقال مىدهد. حال با توجه به اينكه انتقال ملكيتبه ده سال مقيد است، پس از گذشت اين مدت، ملكيت زمين بدون نياز به سبب مملك به شخص «الف» برگردد.
برخى بر اين عقيدهاند كه توقيت ملكيتبه اين معنا امكانپذير نيست زيرا گفته شد، مادام كه عين مملوك باقى است، ملكيت نيز باقى است و نتيجه منطقى اين دوام آن است كه ملكيت نتواند زماندار باشد. (53) در مقابل گروهى ديگر بر آنند چنين نيست كه دوام، مقتضاى ذات ملكيتباشد بلكه صفت دوام به اين معنى مقتضاى اعتبارات عملى است كه تاكنون بوده است. (54) به عبارت ديگر مىتوان گفت دوام، مقتضاى ذات ملكيت نيستبلكه مقتضاى اطلاق ملكيت استبدين معنى كه چون قيدى براى توقيت ملكيت آورده نمىشود، عملا ملكيت، زماندار نخواهد بود.
به نظر مىرسد نسبتبه معنى اول و دوم يعنى «دوام ملكيت تا زمان وجود شىء مملوك» و «عدم زوال ملكيتبه عدم استفاده از شىء مملوك» اتفاق نظر وجود دارد. (55) اما معناى سوم، يعنى «امكان زماندار بودن مالكيت» را برخى متعرض نشدهاند (56) و گروهى به امكان توقيت (57) و بعضى به عدم امكان توقيت ملكيت (58) معتقدند.